اي سعادت مددي کن که بدان يار رسم

شاعر : سيف فرغاني

لطف کن تا من دل داده به دلدار رسماي سعادت مددي کن که بدان يار رسم
من از آن دوست به ياقوت شکربار رسماو ز من بنده به اين ديده‌ي خون‌بار رسد
آن زمان در سخن آيم که به گلزار رسمعندليبم ز چمن دور زبانم بسته است
بزنم بر سپه آنگه به سپهدار رسمتا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جز اوست
جنتم ياد نيايد چو به ديدار رسمنخوهم ملک دو عالم چو ببينم رويش
برسانيدن آن يار بدان يار رسمکس بدان يار به رفتن نتوانست رسيد
تا نگويي که بدان دوست به رفتار رسمگرچه نارفته بدان دوست نخواهي پيوست
صبر کن گرچه به سالي به تو يک‌بار رسمدوست پيغام فرستاد که در فرقت من
من گلم وقت بهاران به سر خار رسمگفتمش کي بود آن بار؟ معين کن! گفت:
گر کني شکر چو مردان به تو بسيار رسمنعمت عشق مرا کز دگران کردم منع
رنج زايل کنم آنگه که به بيمار رسمتو چو بيماري و، چون صحت راحت‌افزاي
نه چنان دست درازم که به ديوار رسماز در باغ خودم ميوه ده اي دوست که من
چه شود گر من درويش به دينار رسماز درت گرچه گدايان به درم واگردند
ور چه در گفتن طامات به «عطار» رسممن به رنگين سخنان از تو نيابم بويي
پايم از دست بهل تا به سر کار رسمسيف فرغاني در کار تويي مانع من